چه حس بدیه...!
یه تیکه هیزم داشتی باشی و بکاریش تو گلدون . هر روز بهش آب بدی ، پنجره رو براش باز کنی تا نور بهش بتابه . الکی به ذهنت ، به خودت فشار بیاری که : صبر کن صبر کن ... درست می شه ، اما ...
هر روز به امید سبز شدنش رو به روش می شینی و بهش زل می زنی تا جوونه زدنش رو ببینی. اما دریغ از یه جوونه یا برگ کوچیک! دریغ! هیزمه با اون هیکل قناص و بیمارش بهت دهن کجی می کنه و سبز نمی شه! هر روز سیاهتر و سیاهتر می شه! بعد تو دلت می گیره ... خیلی می گیره ... دیگه هیچ کس رو نمی تونی تحمل کنی .
می خوای اون هیزم رو از ریشه در آری و پرتش کنی از پنجره بیرون. بغض گلوت رو فشار می ده ... اشکات دونه دونه می ریزه رو گونه های خسته ت! دیگه تحمل برات سخت شده ! می خوای بزنی زیر همه چیز! این هیزمه چقدر داغونت کرده. هیزمی که هیچوقت سبز نمی شه و آرزو و زحمات تو بیهوده ست. ... دیگه سبز نمی شه ... ریشه نداره ... معنی آفتاب و نور و ... نمی فهمه! چقدر سخته! خیلی سخته! ...